امروز همکارم فیلمی از خیل جانباختگان سانحهی هوایی اوکراین را به من نشان داد. من تا دیدم فیلم مربوط به این حادثهی دلخراش است، چشمهایم را از تماشا یم و به او گفتم، نمیخواهم ببینم. در دل گفتم: نباید گذاشت چشمهایمان به تماشایِ تلخیها عادت کند. چشمها، سزاوار زیباییاند. با خود این شعر فریدون مشیری را میخواندم که:
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام
زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم . !
من حتی طاقت نداشتم نگاهی به تصاویر منتشره از پیکر ژنرال سلیمانی عزیز بیاندازم. او با تصمیم گستاخانه و نابخردانهی رئیس جمهور وقت امریکا ترور شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. تماشای پیکر او روح مرا میآزرد و دلم را میسوزاند.
بله، نباید بگذاریم چشمهایمان به مناظر سیاه و تاریک خو کند و اینگونه تنگ شود. اگرچه جهان پر از تلخیست، اما هنوز زیباییها فراوانند. تماشای صحنههای تراژیک میتواند روح آدمی را بخراشد و روان او را شکنجه دهد.
در این شرایط باید بسیار هوای کودکان را داشت. این تنها فیلمهای سینمایی نیستند که محدودیت سنی دارند. سویههای تراژیک و سیاه زندگی نیز چنینند. نباید گذاشت کودکان خصوصا چشمشان به حوادث ناگوار هستی بیفتد و لذا آسیب ببیند. آنها معصومند و تنها باید از هر نفسی که میکشند، لذت ببرند.
حسین پورفرج
هجدهم دیماه نودوهشت
درباره این سایت